در باغ دلم تازه گلي سر زد و گم شد

يكباره پرستو شد و پرپر زد و گم شد

در حادثه اي سرخ نفس در نفس باد

بالي به بلنداي كبوتر زد و گم شد

آن روح يقين از تن ترديد سرآورد

آن روز كه از باور خود پر زد و گم شد

تا آمدم از وصف نگاهش بسرايم

آتش به دل سينه ي دفتر زد و گم شد

مانند خيال آمد و در خلوت من ريخت

همبال نسيمي شد و پرپر زد و گم شد

ما را به هواخواهي چشم تو سرودند

هر چند كه عشق از دل ما پر زد و گم شد